الیساالیسا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

الیسای خوشگل من

پسر یا دختر

امشب مادر شوهرم زنگ زد و گفت که جاری بزرگم تو خواب دیده که من بچه ام دختره . مادر شوهرم میگه که خوابای جاری ام درسته . از طرفی خواهر کوچیکه من هم که خواباش درسته قبل از اینکه من حامله شم تو خواب دیده بود بچه ام دختره . البته بعضی از دوستام میگن بچه ام پسره ، مثل همکارم که ادعا داره یه سونوگراف چشمیه و یا مادرم که میگه من حال و هوای اونو وقتی که داداشامو حامله بود رو دارم  پس بچه ام پسره . من خودم هیچ حسی ندارم و کاملاً خنثی هستم نوزاد پسر رو دوست دارم ولی بچه 4 سال که شد دیگه پسر دوست ندارم بچه دختر رو ترجیح میدم خلاصه خیلی ام مشتاق به دونستن جنس بچه ام نیستم چون میدونم در اینده برام فرقی نمیکنه که نونو چی باشه ....
30 ارديبهشت 1391

صدای قلب نی نی

بیست فروردین 91 بود که برای اولین بار پیش دکتر فعلی ام رفتم تعریفش رو خیلی شنیده بودم مطب اش هم تو سعادت آباد بود به ما نزدیک بود و از طرفی از خونه ما هم خوش مسیر بود . همین که رسیدیم بعد از یه خانوم و همسرش نوبت ما شد من در اغاز سخنم با دکترم ماوقع رو شرح دادم و اونم ازم جواب آزمایش هام و سونو مو خواست من اون روز 8 هفته و دو روزم بود و به دکتر گفتم که من تا حالا سونو نشدم و اون در کمال ناباوری گفت چطور ممکنه و من گفتم که دکتر قبلی ام برام برای دو هفته دیگه نوشته،که ایشون گفتند نه اون یه چیز دیگه است ما باید الان از محل قرار گرفتن جنین و صدای قلبش مطمئن شیم منم گفتم که همسرم هم داره میره ماموریت و میخواد مطمئن شه که...
1 ارديبهشت 1391

اولین روزی که داشتنت رو فهمیدم

درست  24 اسفند 1390 بود تو هیر و ویر تمیز کردن و خونه تکونی عید،که به درمانگاه شرکت مراجعه کردم برای آزمایش ،که خانم ماما یه آزمایش خون برام نوشت و گفت اگه تا شنبه صبر کنی و بری آزمایش بدی مطمئن تره. منم علی رغم اینکه مطمئن بودم تو رو تو دلم دارم تا شنبه صبر کردم و شنبه  بجای بیمارستان شرکت رفتم بیمارستان ساسان و اونجا آزمایش خون دادم و قرار شد فردا بعد از ظهر یعنی آخرین روز غیر تعطیل 1390 برم و جوابشو بگیرم . فردا سر ظهر از سر کار مرخصی گرفتم و رفتم جواب آزمایش رو گرفتم خودم یه چیزای قبلاً از مقدار HCG موجود در خون یه خانم حامله چیزایی میدونستم وقتی جوابو گرفتم دیدم HCG خونم 1000 بود. برای اطمینان از آقای دکتر که اونجا بود پ...
1 ارديبهشت 1391

سخن اول

این اولین پستی یه که برات میذارم مامانی. امروز اول اردیبهشت 1391 و تو درست 10 هفته و یک روزه که تو دل مامانی هستی. بابایی و مامانی خیلی خوشحالند که تو رو دارن و حسابی مواظبت هستند. خیلی آرومی و مامانی رو همچین هم اذیت نمیکنی. اونقدر که گاهی اوقات به وجودت شک میکنم. من از خدا ممنونم که تو رو به ما داد. من و بابایی برای داشتنت برنامه ریزی کرده بودیم و همینکه تو رو از خدا خواستیم خدا جون خیلی زود خواسته ما رو اجابت کرد و تو رو به ما داد. بابایی قبل از اینکه تو رو داشته باشیم خیلی میترسید نه از داشتنت، از اینکه نتونیم اون جور که باید و شاید ازت مراقبت کنیم میدونی بابایی خیلی مسولیت پذیره و من افتخار میکنم که بابای نی نی من اونه&n...
1 ارديبهشت 1391
1